۱۳۸۸ تیر ۱۸, پنجشنبه

خیلی وقته که پسر خوبی شدم ...


ساعت چهار صبحه
بی خوابی زده به سرم
مثل هر شب ,
رنگ آسمان مثل همیشه نیست
به نظر سرخ می آید
تاریک و سرخ
هوای قدم زدن افتاده به سرم
لباس می پوشم ,
و از خانه میزنم بیرون ,
صدای بستن در خانه , می پیچد توی سکوت مطلق کوچه :
تق
احساس می کنم چند جفت چشم , شاید , از پشت پرده های سفید پنجره های نیمه باز , به من نگاه می کنند
شاید,
شاید هم نه,
شاید همه خوابیده باشند
پشت پنجره های نیمه باز با پرده های سفید لرزان در باد
اینهمه سکوت, اینهمه تنهایی در امتداد کوچه های خلوت و کشدار
به خانه های سر به آسمان کشیده نگاه می کنم
چراغ ها خاموش است
پشت هر پنجره ای شاید آدمی فارغ از تمام خستگی های روزانه اش,در خواب خویش می غلتد
خواب خوب است
خواب مثل سفر است,از اینجا به همه جا
خواب شبیه شنا می ماند
در اعماق رویاهای غلیظ ناگفته
و بی خوابی درست شکل تنهایی است
گاهی خوب,گاهی کسالت بار و کشنده
شروع می کنم به قدم زدن
یک,دو,سه ...
صدای بر هم خوردن کفش و آسفالت , من را به یاد خیلی از خاطراتم می اندازد
شب,و سکوت مواجش,آدم را وادار می کند به همه چیز دقت کند
همه چیز در شب,در اعماق شب , بسیط تر و قابل فهم تر می شود
مثل صدای خش خش , از لانه کلاغ های روی درخت سپیدار
وقتی که کلاغ ماده,نگران از سرمای هوا,با نوک سیاه و بلندش,تخم هایش را بیشتر در گرمای خود,فرو می کشد
مثل کور سوی نوری از پس پنجره ای بسته , که پشت آن,دختری در انتظار رسیدن صبح
غوطه ور در خاطرات گذشته اش , آهسته اشک میریزد
مثل صحبت های عاشقانه گربه ای که در میعادگاه , به انتظار معاشقه شبانه دیگری با معشوقه اش, نشسته است و به زبان خویش ترانه های محزون می خواند
مثل خود آدم,که بیشتر با خودش,خودمانی می شود
مقصد نامعلوم,
کوچه هایی را دوست دارم که یا خیلی پهن باشد یا خیلی باریک
با لب دوزی هایی از درخت و آسفالتی از شبنم صبحگاهی
قدم می زنم , آهسته و پیوسته
, موسیقی ملایم زندگی,تق,تق ...
اینطور وقت ها,بیشتر میفهمم که هیچکس از حال هیچکسی خبر ندارد
نه من از حال آدم های غلتیده در خواب
و نه آنها از حال من
روشنایی٬ نرم نرمک زیر پوست شب نفوذ می کند
قطره های ریز باران , مثل بوسه های تند و شرمگینانه , روی صورتم می نشیند
صبح و طراوت و باران
تلفیقی از هنر و عشق و تولد
نفس عمیق می کشم
هوای تازه,هوایی که یک شب را خوب و راحت خوابیده,ریه هایم را مهمان عطر خاک باران خورده می کند
زندگی,شاید,زیباست
شاید,هر شب تا صبح باید به همین موضوع فکر کنم
موضوعی که همیشه برای فکر کردن به آن,وقت کم می آورم
صدای تیک تاک ساعت رومیزی ام,نمی گذارد به زندگی فکر کنم
یک جور ترس می اندازد توی دلم
صدای تیک تاک هم مثل صدای قدم زدنهای من , یک جور موسیقی برای زندگیست
صدای که انعکاسش,در شب,عمیق تر و هراس انگیز تر می شود
باران , بوسه هایش را درشت تر می کند و شرم را از میان بر میدارد
یک جور معاشعه خیس و بی شرمانه
باران،در میان کوچه,در خلوت صبحگاهی , مرا در بر می گیرد
تنگ و خیس
عریانم می کند
با بوسه هایی که شروعی سرد و نفوذی آتشین دارند
باران,دست می کشد به تمام تنم,
بی پروا و ساده
قدم هایم آهسته تر می شود
شب,رفته است
و صبح,ابری و پنبه ایست
نرم و سفید
مثل پوست صورت مادربزرگ,
سرو کله آدم ها پیدا می شود
با چشم های پف کرده از خوابی عمیق
صدای ماشین ها می آید , و صدای بوق ها و بوی دود ها
نه,
دیگر نه صدای قدم زدن هایم را می شنوم,نه صدای خش خش لانه کلاغ نگران را
و نه از کور سوی نور پشت پنجره دخترک تنها خبری هست
راه خانه نزدیک است
و باز هم تمام چراغ ها,خاموش
ابرهای آسمان راه را برای آمدن خورشید باز می کنند
باران معاشقه اش را نیمه کاره رها می کند
من,روبروی در خانه ایستاده ام
در را باز می کنم و و پشت سرم محکم در را می بندم
صدایش خیلی بلند است
اما صداهای بلندتری هم هست
مثل صدای همهه آدم ها و بوق ها و ماشین ها و ...
خوابم می آید
پرده را می کشم
لباسهای خیسم را می کنم
روی تخت دراز می کشم و با چشم های بسته
شب را دوباره زنده می کنم
این بار,
پروازی عمیق
در غلظتی رخوتناک
صدای نفس های شمرده ام می آید,
آرام و عمیق
مثل صدای قدم زدن
عقربه های ساعت رومیزی,ایستاده,من را تماشا می کنند
ساعت رومیزی,
می داند وقتی می خوابم,نباید قدم بزند روی پرواز من
روی میز یک لیوان پر از آب است
و توی لیوان آب,
دو دانه باطری قلمی,
خدا کند امروز,خواب نمانم ...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر